در این بخش می توانید زیباترین شعر عاشقانه برای همسر را انتخاب کنید و به مناسبت های مختلف مانند ازدواج، تولد، روز عشق، سالگرد ازدواج و … برای او بفرستید. امیدوایم از این اشعار زیبای پر احساس و عاشقانه لذت ببرید و لحظات خوشی را در کنار همسرتان داشته باشید.با ما در سایت عکس نوشته همراه باشید.
حدیث آمدنت یک فسانه گشته بیا
نگاه بیم و امید آهوانه گشته بیا
نمانده یک سر سوزن فضای پروازی
گلوی عاشق ما بی ترانه گشته بیا
به خاطر دل پر مهر خود نه آب دیده ی ما
که در مسیر دعاها روانه گشته بیا
تو ای نسیم گذر می کنی چو از کویش
بگو که آسمان جفا بی کرانه گشته بیا
بدون ناز نگاهت امام هستی بخش
غزل سرودن ما بی بهانه گشته بیا
همسر عزیزم بهترین دارایی ام
با یک حس قشنگ می گویم
همه آرامش من از محبت توست
مهربانم نثارت می کنم یک قلب پر
از عطر دوست داشتن
با تمام وجودم می گویم :
دوستت دارم عزیزم
عاشقت هستم
عاشق هر آنچه هستی
عاشق هر آنچه انجام می دهی
تو بانوی جذاب زندگی ام هستی
فریبندگی و عشق تو زندگی ام را با ارزش کرده
تو عشق من و بهترین دوستم هستی
همسرم
همیشه عاشقت هستم!
عشق بازی نه من آخر به جهان آوردم
یا گناهی ست که اول من مسکین کردم
تو که از صورت حال دل ما بیخبری
غم دل با تو نگویم که ندانی دردم
ای که پندم دهی از عشق و ملامت گویی
تو نبودی که من این جام محبت خوردم
تو برو مصلحت خویشتن اندیش که من
ترک جان دادم از این پیش که دل بسپردم
عهد کردیم که جان در سر کار تو کنیم
و گر این عهد به پایان نبرم نامردم
من که روی از همه عالم به وصالت کردم
شرط انصاف نباشد که بمانی فردم
راست خواهی تو مرا شیفته میگردانی
گرد عالم به چنین روز نه من میگردم
خاک نعلین توای دوست نمییارم شد
تا بر آن دامن عصمت ننشیند گردم
روز دیوان جزا دست من و دامن تو
تا بگویی دل سعدی به چه جرم آزردم
ای دل به خدا قسم، ضرر دارد عشق
صد درد و هزار دردسر دارد عشق
هشدار مرا از این رباعی بشنو
از حادثه دور شو، خطر دارد عشق
عشق من نسبت به تو مانند دریای مواج است
عشقی عمیق و قدرتمند و جاودان
که در برابر طوفان ها و بادها و باران ها
همیشه زنده خواهد ماند
قلب های ما سرشار از پاکی و عشق هستند
و من با هر ضربان قلب بیشتر از قبل عاشقت می شوم
روزی که برای اولین بار
تو را خواهم بوسید
یادت باشد
کار ناتمامی نداشته باشی
یادت باشد
حرفهای آخرت را
به خودت
و همه
گفته باشی
فکر برگشتن
به روزهای قبل از بوسیدنم را
از سرت بیرون کن
تو
در جادهای بیبازگشت قدم میگذاری
که شباهتی به خیابانهای شهر ندارد
با تردید
بیتردید
کم میآوری..
امشب از آسمان دیدهی تو
روی شعرم ستاره میبارد
در زمستان دشت کاغذ ها
پنجههایم جرقه میکارد
شعر دیوانهی تبآلودم
شرمگین از شیار خواهشها
پیکرش را دوباره میسوزد
عطش جاودان آتشها
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
شب پر از قطرههای الماس است
از سیاهی چرا هراسیدن
آنچه از شب به جای میماند
عطر سکرآور گل یاس است
آه بگذار گم شوم در تو
کس نیابد دگر نشانهی من
روح سوزان و آه مرطوبت
بوزد بر تن ترانه من
آه بگذار زین دریچه باز
خفته بر بال گرم رویاها
همره روزها سفر گیرم
بگریزم ز مرز دنیاها
دانی از زندگی چه میخواهم
من تو باشم.. تو.. پای تا سر تو
زندگی گر هزار باره بود
بار دیگر تو.. بار دیگر تو
آنچه در من نهفته دریایی ست
کی توان نهفتنم باشد
با تو زین سهمگین طوفان
کاش یارای گفتنم باشد
بس که لبریزم از تو میخواهم
بروم در میان صحراها
سر بسایم به سنگ کوهستان
تن بکوبم به موج دریاها
بس که لبریزم از تو میخواهم
چون غباری ز خود فرو ریزم
زیر پای تو سر نهم آرام
به سبک سایه به تو آویزم
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه نا پیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
زمانی که برای اولین بار دیدمت
از دور همانند فرشته بودی
وقتی نزدیک تر شدم
قلبم بیشتر و بیشتر به تپش افتاد
همان لحظه بود که فهمیدم
بقیه عمرم را عاشق تو خواهم بود
با لمس دستان تو همه زندگی ام دگرگون شد
و اکنون، برای همیشه می خواهم کنارت باشم.
شعر عاشقانه و احساسی برای همسر
با همه ی بی سر و سامانی ام
باز به دنبال پریشانی ام
طاقت فرسودگی ام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنی ام
آمده ام بلکه نگاهم کنی
عاشق آن لحظه ی طوفانی ام
دلخوش گرمای کسی نیستم
آمده ام تا تو بسوزانی ام
آمده ام با عطش سال ها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام
ماهی برگشته ز دریا شدم
تا تو بگیری و بمیرانی ام
خوب ترین حادثه میدانمت
خوب ترین حادثه میدانی ام؟
حرف بزن ابر مرا باز کن
دیر زمانی است که بارانی ام
حرف بزن، حرف بزن، سال هاست
تشنه ی یک صحبت طولانی ام
ها به کجا میکشی ام خوب من؟
ها نکشانی به پشیمانی ام!
یوجه داغلار آشدیم، اورمانلار کئچدیم
گؤزللر ایچینده بیر گؤزل سئچدیم
بن او گوندن یارادانا آند ایچدیم
دونیا گؤزل اولسا، دؤنمهم یاریمدان
بنیم یاریم آل یاناقلی ملکدیر
تازه آچمیش سئویملی بیر چیچکدیر
قهر اولسون او قهرمان کی، دؤنکدیر
دونیا گؤزل اولسا، دؤنمهم یاریمدان
حسین جاوید
ترجمه فارسی به نظم :
گذشتم از ره دریا و صحرا
نمودم دلبری دردانه پیدا
همانجا یاد کردم من قسمها
که ندهم یار خود را بر جهانی
نگار من فرشته گونه سرخ است
به بستان نوگلی تازه شکفته ست
بمیرد آنکه مرد نیمه راه است
که ندهم یار خود را بر جهانی
***
هنوز هم نمی توانم باور کنم که واقعا اتفاق افتاده باشد
ما همدیگر را ملاقات کردیم و ناگهان تو
بخش خاص و مهم زندگی ام شدی
عزیزم
عشق تو باعث شادی هر روز من است.
دوستت دارم
***
همسر عزیزم
تنها نگاه کردن به چشمانت، لبخند به لب هایم می نشاند
و آغوش گرمت مایه آرامش من است
و با بوسه شیرینت در آسمان ها پرواز می کنم
و با لمس تنت بر فراز ابرها سیر می کنم
وقتی کنار تو هستم
احساس می کنم هر لحظه عاشق می شوم، بارها و بارها
***
تقدیم به همسر عزیزم
آغوشت را با تمام دنیا معامله نمی کنم
همین که گرما بخش وجودم هستی دنیایی ثروت است
عاشقانه می پرستمت تا نفس در آغوشت می کشم زنده ام
***
بمون ولی به خاطرِ غرور خستهام برو
برو ولی به خاطرِ دل شکستهام بمون
به موندن تو عاشقم، به رفتن تو مبتلا
شکسته ام ولی برو، بریدهام ولی بیا
چه گیج حرف میزنم، چه ساده درد میکشم
اسیر قهر و آشتی میون آب و آتشم!
تو را نفس کشیدم و به گریه با تو ساختم
چه دیر عاشقت شدم، چه دیرتر شناختم…
“عبدالجبار کاکایی”
***
تا شب نشده
خورشید را
لای موهایت میگذارم
و عاشق میشوم
فردا،
برای گفتن
دوستت دارم
دیر است
تو را من چشم در راهم
شباهنگام
که میگیرند در شاخ تلاجن سایهها رنگ سیاهی
وزان دل خستگانت راست اندوهی فراهم
تو را من چشم در راهم
شباهنگام
در آن دم که بر جا درهها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه
من از یادت نمی کاهم
تو را من چشم در راهم
****
از خاک ، مرا برد و به افلاک رسانید
این است که من معتقدم “عشق” زمینیست …
“فاضل نظری”
***
نمیخواستم
این عشق را فاش کنم
ناگاه به خود آمدم،
دیدم همه کلمات راز مرا میدانند
این است که
هرچه مینویسم
عاشقانهای برای تو میشود
***
همراه بسیار است، اما همدمی نیست
مثل تمام غصهها، این هم غمی نیست
دلبسته اندوه دامنگیر خود باش
از عالم غم دلرباتر عالمی نیست
کار بزرگ خویش را کوچک مپندار
از دوست دشمن ساختن کار کمی نیست
چشمی حقیقت بین کنار کعبه میگفت
«انسان» فراوان است، اما «آدمی» نیست
در فکر فتح قله قافم که آنجاست
جایی که تا امروز برآن پرچمی نیست
***
“تو را دوست دارم ”
و این دوست داشتن
حقیقتی است که مرا
به زندگی دلبسته می کند …
“احمد شاملو”
***
دلم، دریا به دریا، از تماشای تو میگیرد
دلم دریاست اما از تماشای تو میگیرد
جهان زیباست اما مثل مردابی که با مهتاب
جهان رنگ تماشا از تماشای تو میگیرد
نسیم از گیسوانت رد شد و باران تو را بوسید
طبیعت سهم خو درا از تماشای تو میگیرد
مگو سیارهها بیهوده بر گرد تو میگردند
که این تکرار معنا از تماشای تو میگیرد
تو تنها با تماشای خود از آیینه خشنودی
دل آیینه تنها از تماشای تو میگیرد
***
اگر تو نبودی
این کوچه
با کدام بهانه بیدار میشد
و این شب
با کدام قصه میخوابید؟
صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می روید
***
فردا اگر بدون تو باید به سر شود
فرقی نمیکند شب من کی سحر شود
شمعی که در فراق بسوزد سزای اوست
بگذار عمر بی تو سراپا هدر شود
رنج فراق هست و امید وصال نیست
این «هست و نیست» کاش که زیر و زبر شود
رازی نهفته در پس حرفی نگفته است
مگذار درددل کنم و دردسر شود
ای زخم دلخراش لب از خون دل ببند
دیگر قرار نیست کسی باخبر شود
موسیقی سکوت صدایی شنیدنی است
بگذار گفتگو به زبان هنر شود
***
باران چرا دیگر نمی شویی غمم را
از دست دادم در عطش ها آدمم را
هر سو که پلکم می پرد انبوه درد است
باران بیاور سمت چشمم مرهمم را
تو آگهی از درد و رنج بی حسابم
تو میشناسی خوبتر پیچ و خمم را
دریاچه ی چشمان من خشکید وقتی
دیگر کسی جدی نمیگیرد نمم را
کم کم ببار و مرده دل را زنده تر کن
روحی بده این سرنوشت مبهمم را
چیزی بگو حرفی بزن جانی طلب کن
در دست میگیرم خودم ارگ بمم را
ای توی روحت ابر بی باران خالی
باران بیاور تا بشوراند غمم را …
***
با آن همه دلداده دلش بسته ی ما شد
ای من به فدای دل دیوانه پسندش…
“سیمین بهبهانی”
***
تکه یخی که عاشق ابر عذاب میشود
سر قرار عاشقی همیشه آب میشود
به چشم فرش زیر پا، سقف که مبتلا شود
روز وصالشان کسی خانه خراب میشود
کنار قلههای غم نخوان برای سنگها
کوه که بغض میکند سنگ مذاب میشود
باغ پر از گلی که شب به آسمان نظر کند
صبح به دیگ میرود، غنچه گلاب میشود
چه کردهای تو با دلم که از تو پیش دیگران
گلایه هم که میکنم شعر حساب میشود
***
خودمانیم، خدا هم شاعر بوده ..
حاضرم قسم بخورم صبح ها که تو
از زیر درختان راه می روی،
خدا آن بالا،
لای ابرها نشسته ،
دستهاش را زیر چانه اش زده و
تو را نگاه می کند و
زیر لبش زمزمه می کند:
«رقصی چنین میانه میدانم آرزوست..»
***
مهربان که می شوم
تمام شهر
می فهمند مرا بوسیدی…
“من”
به تمام
آدمهای مهربان دنیا
مشکوکم…!
***
نگارینا دل و جانم ته داری
همه پیدا و پنهانم ته داری
نمیدونم که این درد از که دارم
همی دونم که درمانم ته داری
***
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم
تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانم
شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه
گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم
با پرتو ماه آیم و، چون سایه دیوار
گامی از سر کوی تو رفتن نتوانم
دور از تو من سوخته در دامن شبها
چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم
فریاد ز بی مهریت ای گل که درین باغ
چون غنچه پاییز شکفتن نتوانم
ای چشم سخن گوی تو بشنو ز نگاهم
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
***
ای همیشه جاودانه در میان لحظه هایم
غصه معنایی نداره تا تو میخندی برایم
پیش تو از یاد بردم روزهای سختی ام را
عشق مدیون تو هستم لحظه ی خوشبختی ام را
تقدیم به همسر عزیزم
***
یا ز آه نیم شب، یا از دعا، یا از نگاه
هرچه باشد در دل سختت اثر خواهیم کرد
“ملک الشعرا بهار”
***
هرچه پل پشت سرم هست خرابش بنما!
تا بفکرم نزند از ره تو برگردم…
“شهریار”
***
شعر عاشقانه جدایی
نامه ات را هنوز میخوانم گفته بودی بهار میآیی …
مینویسم قطار اما تو … با کدامین قطار میآیی ؟!
***
سهم من از تو
دلتنگی بی پایانیست
که روزها دیوانه ام می کند
شب ها شاعر …
***
تو به من خندیدی
و نمیدانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
میدهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چرا
باغچه کوچک ما سیب نداشت
***
حالا که روز و روزگارمون یکی شد
حالا که حرف دلامون یکی شد
حالا که آسمون پر ستاره
شبامون یکی شد
حالا که دست تو دست
سمت نگامون یکی شد
حالا که تیک تیک
قلبامون یکی شد
حالا که عطر
نفس هامون یکی شد
بذار یه چی بهت بگم
بگم؟!
دوستت دارم
دوستت دارم
دوستت دارم
***
هیچ چیز سر جایش نیست
مثلاً تویى که
الان
زیر این باران
باید کنارم باشى و
نیستى…
مثلاً منى که
تا الان
باید فراموشت می کردم و
نکردم…
***
برلین و پاریس
تهران و پراگ
فرقی ندارد
پایتخت عشق
همین آغوش توست
مرا در آغوش ات بگیر و ببوس
***
ای که می پرسی نشان عشق چیست
عشق چیزی جز ظهور مهر نیست
عشق یعنی مشکلی آسان کنی
دردی از در مانده ای درمان کنی
در میان این همه غوغا و شر
عشق یعنی کاهش رنج بشر
عشق یعنی گل به جای خار باش
پل به جای این همه دیوار باش
عشق یعنی تشنه ای خود نیز اگر
واگذاری آب را، بر تشنه تر
عشق یعنی دشت گل کاری شده
در کویری چشمه ای جاری شده
عشق یعنی ترش را شیرین کنی
عشق یعنی نیش را نوشین کنی
هر کجا عشق آید و ساکن شود
هر چه نا ممکن بود ، ممکن شود
***
آمار کشته های جنگ همیشه غلط بوده است ؛
هر گلوله دونفر را از پا درمیاورد
سرباز و دختری که در میان قلبش بود …
***
گیرم از چنگ جان به در ببری
گیرم از تن فرار خواهی کرد
عقل من هم فدای چشمهایت
با جنونم چکار خواهی کرد؟
***
این برگهای زرد
به خاطر پاییز نیست
که از شاخه میافتند
قرار است تو از این کوچه بگذری
و آنها
پیشی میگیرند از یکدیگر
برای فرش کردن مسیرت..
گنجشکها
از روی عادت نمیخوانند،
سرودی دسته جمعی را تمرین میکنند
برای خوشآمد گفتن
به تو..
باران برای تو میبارد
و رنگینکمان
ایستاده بر پنجهی پاهایش
سرک کشیده از پس کوه
تا رسیدن تو را تماشا کند
نسیم هم مدام
میرود و بازمیگردد
با رویای گذر از درز روسری
و دزدیدن عطر موهایت!
زمین و عقربه ی ساعت ها
برای تو میگردند
و من
به دور تو!
***
ما زیاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
تا درخت دوستی کی بر دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
گفت و گو آیین درویشی نبود
ورنه با تو ماجراها داشتیم
شیوه چشمت فریب جنگ داشت
ما خطا کردیم و صلح انگاشتیم…