عکس اسم محمد برای پروفایل ، زیباترین پروفایل اسم محمد در این مطلب از عکس نوشته تعدادی عکس نوشته و پروفایل اسم محمد را گرد آورده ایم . عکس اسم محمد به علاوه معنی اسم محمد و شعر ها زیبا امیدوارم از عکس اسم محمد خوشتان بیاید.
محمد اسم پسرانه است، معنی محمد: محمد: در لغت از واژه « حمد» بخاطر کثرت حمد و ستایش خداوند است محمد آخرین فرستاده خدا ، نام پیامبر گرامی اسلام (ص) است که خُلق عظیم آفرینش و جمیع انبیاء و اولیاء در او جمع شده است
[divider]
اسم عربی
فراوانی اسم محمد
در حال حاضر تقریباً 2397750 نفر با اسم محمد در قید حیات می باشند (این آمار تا سال 94 می باشد).
[divider]
بعد از ظهر های دلگیر آبان ماه
که برگ های نیمه زرد به تن درخت
عاریتی هستند
و چند کلاغ در پرواز
از پشت درختان می گذرند
بعد از ظهر های دلگیر پاییز شمیران
که من را به طولانی بودن شب
امیدوار می کنند.
به رخ جا داده ای زلف سیه را
به کام عقرب افکندی تو مه را
که دیده عقرب جراره فایز
زند پهلو به ماه چارده را؟
از بهر نشیمن شه عرش جناب
بنگر که چه خوش دست به هم داد اسباب
گردید سپهر خیمه و انجم میخ
شد سدره ستون و کهکشان گشت طناب
تو اولین روزنۀ نوری
از پنجرۀ زندان
برای مردی اعدامی
خیره به پاکت خالی سیگار
صدای پیش از بهت بزرگی
که می گوید:
آزادی!
چون عیش و غم زمانه قسمت کردند
ما را غم بیکرانه قسمت کردند
شیخ و شه و شحنه عیش و نوشِ همه را
بردند و برادرانه قسمت کردند
شاید به پر کبوتری بنویسد
یا بر تنۀ صنوبری بنویسد
شاید که هزار سال دیگر مردی
شعری از من به دفتری بنویسد
ایستاده ام رو به باد
موهایت را باز کن!
هر چه باداباد.
از کجا می آیی قاصدک؟
از کدام کرانه؟
کدام سرزمین؟
به کجا می روی؟
من نیز چون تو نمی دانم
تقدیر ما سرگردانی است قاصدک!
در راه بینهایت
هیچ مقصدی وجود ندارد.
ای گشته عیان روی تو از جام جهان
پیدا شده از نام خوشت نام جهان
پیدای جهان تویی و پنهان جهان
آغاز جهان تویی و انجام جهان
پرندگانم را آزاد کردم
زیرا فهمیدم
نداشتن
تنها راه از دست ندادن است.
ما را ز طلوع صبح غافل کردند
شب را نفس گرم محافل کردند
درویش به نان فروخت ایمانش را
سهراب کجاست؟ آب را گل کردند
[divider]
تندباد
همه چیزی را برده است
جز سایه ای
که به سنگ کوچک خود تکیه داشت
بگو سیب
تا تمام آدم ها
هوایی شوند.
[divider]
دوستت خواهم داشت
در ایستگاه خستۀ آزادی
روی پله های برقی مترو
وقتی تو به شمال شهر می روی و من
به ترمینال غرب.
[divider]
نمکیِ کوچۀ ماست، باد
یادت را می آورد
شعرم را با خود می برد.
[divider]
ما زیستن را یاد گرفتیم
همچون کودکانی که دویدن را یاد می گیرند
اما نه در وقت بازی
که به هنگام فرار.
حدیث سایه و خورشید
همان حکایت ماست
یکی که هست
دیگری پنهان
درون پرده ای از انتظار
ناپیداست.
[divider]
شاخه ها را زده اند
برگ ها را به زمین ریخته اند
و شنیدم که زنی زیر لبش می گفت:
تو گنهکاری
باد باران زدۀ زرد خزان
تو گنهکاری
دل من جنگل سبزی بود
و در آن سر به هم آورده درختان بلند
شاخه ها را زده اند
برگ ها را به زمین ریخته اند
و شنیدم که زنی در دل من می گفت:
تو گنهکاری
باد باران زدۀ سرد خزان
تو گنهکاری.
به حرمت نان و نمکی که با هم خوردیم
نان را تو ببر
که راهت بلند است
و طاقتت کوتاه
نمک را بگذار برای من
می خواهم این زخم
تا همیشه تازه بماند.
[divider]
این شهر
شهر قصه های مادربزرگ نیست
که زیبا و آرام باشد
آسمانش را
هرگز آبی ندیده ام
من از اینجا خواهم رفت
و فرقی هم نمی کند
که فانوسی داشته باشم یا نه
کسی که می گریزد
از گم شدن نمی ترسد.
[divider]
تا زمانی که جهان را قفسم می دانم
هر کجا پر بزنم طوطی بازرگانم
گریه ام باعث خرسندی دنیاست چو ابر
همه خندان لب و شادند که من گریانم
حاضرم در عوض دست کشیدن ز بهشت
بوی پیراهن یوسف بدهد دستانم
زندگی مثل حصاری ز غم و دلتنگی است
مرگ ای کاش رهایم کند از زندانم
بیت آشفته ایَم در غزلی ناموزون
میل دارم که ردیفی بدهد پایانم
وطن؛
میزی چوبی است
که گرد آن نشستیم و چای نوشیدیم
پیش از آنکه مأموران ادارۀ مهاجرت
ما را بیابند.
[divider]
پرنده ات هستم
تا آن هنگام
که قفسم نباشی.
[divider]
منتظر آمدن همه نباش
یک نفر
هیچ وقت نمی آید.
به خودت نگیر شیشۀ پنجره
تمیزت می کنند
که کوه را بی غبار ببینند
و آسمان را بی لکه
به خودت نگیر شیشه
تمیزت می کنند که دیده نشوی.
فاصلۀ بین ما
همچون زمین و خورشید
مایۀ حیات است
همین بس که خورشیدِ من باشی
و زمین وار دورت بگردم
حتی اگر فاصله ها
هرگز به پایان نرسند.
تنهایی در اتوبوس
چهل و چهار نفر است
تنهایی در قطار
هزار نفر.
فسانۀ شب غم را چراغ می فهمد
زبان آه مرا گوش داغ می فهمد
به وصل در غم هجران نشسته بلبل ما
فریب عشوه فروشان باغ می فهمد
ز دور دل به تپیدن دهد، چه حال است این؟
غریب کوی تو را بی سراغ می فهمد
قدح به لب چو گرفتم، شراب سوخت، حزین!
حرارت جگرم را ایاغ می فهمد
عنکبوت سالهاست
تار می تند به پای طعمه اش
طعمه اش هزارپاست.
تنها زمانی کوتاه کنار هم بودیم
و فهمیدیم که عشق
هزاران سال میپاید.
کفش هایمان
هنوز کنار هم بودند
که راهمان از هم جدا شد.
[divider]
این واژۀ نیامدن
آنقدر مغزم را خورد
که عاقبت
دو مار روی شانه هایش سبز شد
کاش شهرزاد می شدی
که قصۀ آمدنت
هزار و یک شب طول می کشید.
[divider]
فواره عجب رقص قشنگی دارد
با نغمۀ تار
یک نغمه در استکان من می افتد
با رایحۀ عشق سفر می کردم
در باغ بهشت
یاد تو به من سیب تعارف می کرد
در سبزی خویش غوطه ور می شد باغ
روی تنۀ درخت ها نام تو بود.
[divider]
گلبرگهای رُز کوهی
اینک میریزند و کمی بعد،
در غوغای آبشار.
آنقدر ظریف و دلکش و زیبایی
خود؛ عشق شده ست بر رُخت شیدایی
اسطورۀ پیمان و وفایی زیرا
هر شب تو به خواب عاشقت می آیی
[divider]
از عطر تنت چنار احساس گرفت
در دست هزار شاخۀ یاس گرفت
بیدی که تو در سایۀ آن خوابیدی
ناگاه شکوفه داد و گیلاس گرفت
[divider]
عاشق شده ام به آن گناهی که تویی
از سینۀ من گذشت آهی که تویی
دریا بودم ابر شدم کوچیدم
به کوه زدم به عشق ماهی که تویی
[divider]
آمدی با تاب گیسو تا که بی تابم کنی
زلف را یک سو زدی تا غرق مهتابم کنی
آتش از برق نگاهت ریختی بر جان من
خواستی تا در میان شعله ها آبم کنی
شکوفه داده است
با پروانه ها
درخت خشکیده.
[divider]
تا کی پرسی مقام دلدار کجاست؟
وآن شاهد نانموده رخسار کجاست؟
مژگان تو گر حجاب بینش نشود
در خانۀ آفتاب دیوار کجاست؟
[divider]
در دام تو هر کس که گرفتارتر است
در چشم تو ای جان جهان خوارتر است
وآن دل که تو را به جان خریدارتر است
ای دوست به اتفاق غمخوارتر است
[divider]
در مسیر رود
پرواز می کند پرستو
گویی جریان دارد.
بی پشت و پناهی چه بخواهی چه نخواهی
محکوم به آهی چه بخواهی چه نخواهی
دلتنگی و هر ثانیه یک قرن شکنجه است
هی خیره به راهی چه بخواهی چه نخواهی
هرچند که او رفته ولی بر در و دیوار
جا مانده نگاهی چه بخواهی چه نخواهی
باید که لگدکوب شود خوشۀ بغضت
انگور سیاهی چه بخواهی چه نخواهی
دیوانه که باشی به خیالی که می آید
دلواپس ماهی چه بخواهی چه نخواهی
یک عکس زمین می زندت کنج همین قاب
گاهی به نگاهی چه بخواهی چه نخواهی
از خاطره غم مانده و از عشق همین شعر
از یاد تو آهی چه بخواهی چه نخواهی
ما دو سایه بودیم
بر سر هم
در هُرم جانگداز زمین
با هم سوختیم
و عاقبت …
سایه ها نور شدند.
از غم خبری نبود اگر عشق نبود
دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود؟
بی رنگ تر از نقطۀ موهومی بود
این دایرۀ کبود اگر عشق نبود
از آینه ها غبار خاموشی را
عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود؟
در سینۀ هر سنگ دلی در تپش است
از این همه دل چه سود اگر عشق نبود؟
بی عشق دلم جز گرهی کور چه بود؟
دل چشم نمی گشود اگر عشق نبود
از دست تو در این همه سرگردانی
تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود؟
میان خیر و شر
خیر را برگزیدم
راهی بود
پر از شر.
بوسیدمش
دیگر هراس نداشتم جهان پایان یابد
من از جهان سهمم را گرفته بودم.
حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کآرام درون دشت شب خفته است
دریایم و نیست باکم از طوفان
دریا همه عمر خوابش آشفته است
باز له له می زند از تشنه کامی برگ
باز می پوشد سراپای درختان را غبار مرگ
باز می پیچد به خود
از سیلی سوزان گرما، تاک
می فشارد پنجه های خشک و گردآلود را بر خاک
باز باد از دست گرما می کشد فریاد
گوییا می رقصد آتش می گریزد باد
باز می رقصد به روی شانه های شهر
شعله های آتش مرداد
رقص او چون رقص گرم مارها بر شانۀ ضحاک
سر بر آر از کوه
با آن گاوپیکر گرز
ای نسیم درۀ البرز!
آسمان
می بخشد
و زمین
خسیس تر از آنکه
نم پس دهد.
زندگی عمودی است
مرگ افقی
ما فقط نود درجه را تجربه می کنیم.
همسفریم
من و ماه
در راه دراز شب
با دو مقصد
او به دور زمین
من به دور تو.
تنها یک بار می توانست
در آغوشش کشند
و می دانست آنگاه
چون بهمنی فرو می ریزد
و می خواست
به آغوش من پناه آرد
نامش برف بود
تنش برفی
قلبش از برف
و تپشش
صدای چکیدن برف
بر بام های کاهگلی
و من او را
چون شاخه ای که زیر بهمن شکسته باشد
دوست می داشتم.
زنده بمانید!
باید همه زنده بمانید
چنین می گویند فرماندهان
زیرا که سرباز مرده
دیگر از کسی فرمان نمی برد.
در خواب شبی ستاره ای را چیدم
تا صبح، خیال صورتش بوسیدم
بیدار شدم از اشک خود فهمیدم
انگار که خواب مادرم را دیدم
وقتی دل من از همه دنیا کلافه است
وقت قرار ما دو نفر، کُنج کافه است
می نوشم از نگاه تو یک استکان غزل
دیگر چه جای گفتن حرف اضافه است؟!
تصویرهای زشت، فراموش می شوند
تا چشم، محو آینه ای خوش قیافه است
بی عشق دوست، جاذبه ای نیست در جهان
دنیا بدون روی تو حرفی گزافه است
وقتی که رنگ چشم تو شد سرنوشتِ من
دیگر چه جای قهوه و فال و خُرافه است؟!
ما با زبان شعر و غزل حرف می زنیم
اظهار عشق ما دو نفر در لفافه است
هر شب برای وصل، توسل نموده ای
تعویذ اشکهای تو لای ملافه است
دل از ماه برده ای و
از برکه و
از پلنگ
این طور که شب ها
به ناز می آیی.
چشمان تو
شعرخیز است
می توان واژه واژه کاشت
غزل غزل درو کرد.
دردی بتر از علت نادانی نیست
جز علم دوای این پریشانی نیست
با آنکه به روی گنج منزل دارد
بدبخت و فقیرتر ز ایرانی نیست
از پای به سر تا که برانداز شده
در سینۀ من ولوله آغاز شده
نوری شده از حفرۀ ابری پیدا
یک دکمۀ پیراهن او باز شده
طبیعت مادری ست رنجور
با هشت میلیارد فرزند ناخلف
که بیرحمانه
رهایش کرده اند تا بمیرد.
دانه می دهم
گنجشک های صبحگاهی را
پشت پنجره ام
از خرده شعرهایی که شب
از دست های تو
می ریزد بر بی خوابی ها
و بالش لبریز از امیدم.
عالی ممنون
زیبا و کاربردی