با سلام خدمت کاربران سایت عکس نوشته در این مطلب سری جدید عکس اسم پارسا و محمد پارسا آماده کرده ایم . امیدوارم از این سری عکس اسم خوشتان بیاد و داخل تلگرام و سایر شبکه های اجتماعی استفاده کنید.
اسم پارسا یعنی چه؟
اسم پارسا به معنی پرهیزکار و زاهد، درستکار، کسی که ارتکاب گناه و خطا پرهیز کند، مومن، متقی (با تقوا)، دیندار، متدین، مقدس است هم چنین معنی عارف و دانشمند برای نام پارسا آمده است. NameFarsi.com علاوه بر این پارسا می تواند نام خانوادگی نیز باشد.
ریشه نام پارسا فارسی است و یک اسم اصیل ایرانی برای پسر به حساب می آید. نامی که در آن واژه پارس Pars هم هست می تواند از این حیث زیبایی دیگری نیز داشته باشد. معنی پارس را در قسمت اسم پسر با پ ببینید.
[divider]
هر که در عاشقی قدم نزده است
بر دل از خون دیده نم نزده است
او چه داند که چیست حالت عشق
که بر او عشق، تیر غم نزده است
خاقانی
[divider]
دگر از درد تنهایی، به جانم یار میباید
دگر تلخ است کامم، شربت دیدار میباید
ز جام عشق او مستم، دگر پندم مده ناصح
نصیحت گوش کردن را دل هشیار میباید
مرا امید بهبودی نماندست، ای خوش آن روزی
که میگفتم: علاج این دل بیمار میباید
بهائی بارها ورزید عشق، اما جنونش را
نمیبایست زنجیری، ولی این بار میباید
شیخ بهایی
[divider]
دعوت من بر تو آن شد کایزدت عاشق کناد
بر یکی سنگین دل نامهربان چون خویشتن
تا بدانی درد عشق و داغ هجر و غم کشی
چون به هجر اندر بپیچی پس بدانی قدر من
رابعه قزداری
[divider]
تا در ره عشق آشنای تو شدم
با صد غم و درد مبتلای تو شدم
لیلیوش من به حال زارم بنگر
مجنون زمانه از برای تو شدم
وحشی بافقی
بر عشق توام، نه صبر پیداست، نه دل
بی روی توام، نه عقل بر جاست، نه دل
این غم، که مراست کوه قافست، نه غم
این دل، که توراست، سنگ خاراست، نه دل
رودکی
[divider]
جهان بی عشق سامانی ندارد
فلک بی میل دورانی ندارد
نه مردم شد کسی کز عشق پاکست
که مردم عشق و باقی آب و خاکست
چراغ جمله عالم عقل و دینست
تو عاشق شو که به ز آن جمله اینست
امیرخسرو دهلوی
[divider]
هر شب به تو با عشق و طرب میگذرد
بر من زغمت به تاب و تب میگذرد
تو خفته به استراحت و بی تو مرا
تا صبح ندانی که چه شب میگذرد
هاتف اصفهانی
[divider]
ای ابر چراست روز و شب چشم تو تر
وی فاخته زار چند نالی به سحر
ای لاله چرا جامه دریدی در بر
از یار جدایید چو مسعود مگر
مسعود سعد سلمان
[divider]
عشق تو عالم دل جمله به یکبار گرفت
بختیار اوست برما که تو را یار گرفت
من اسیر خود واز عشق جهانی بیخود
من درین ظلمت و عالم همه انوار گرفت
سیف فرغانی
من
دل رفتن نداشتم
درخت خانهات ماندم
تو
رفتن را
دل دل نکن
ریزش برگهایم
آزارت میدهد
محمدعلی بهمنی
[divider]
اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست
اشکِ آن شب لبخندِ عشقم بود
احمد شاملو
[divider]
این چه عشقی است که در دل دارم
من از این عشق چه حاصل دارم
میگریزی ز من و در طلبت
باز هم کوشش باطل دارم
فروغ فرخزاد
هر قفلی که میخواهد
به درگاه خانهات باشد
عشق پیچکی است
که دیوار نمیشناسد
[divider]
چه فرقی میکند
من عاشق تو باشم
یا تو عاشق من؟!
چه فرقی میکند
رنگین کمان
از کدام سمت آسمان آغاز میشود؟!
گروس عبدالملکیان
[divider]
نه چتر با خود داشت نه روزنامه نه چمدان
عاشقاش شدم…
از کجا باید میدانستم
مسافر است؟!
مژگان عباسلو
[divider]
برایم شعر بفرست
حتی شعرهایی که عاشقان دیگرت
برای تو میگویند
میخواهم بدانم
دیگران که دچار تو میشوند
تا کجای شعر پیش میروند
تا کجای عشق
تا کجای جادهای که من
در انتهای آن ایستادهام
افشین یداللهی
ملوانی شوریده
خلبانی سر به هوا
شاعری عاشق
قصابی دل رحم
کارگری ساده…
آدمهای زیادی در من هستند
که عاشق هیچ کدامشان نیستی
جلیل صفر بیگی
[divider]
همگان به جست و جوی خانه میگردند
من کوچه خلوتی را میخواهم
بی انتها برای رفتن
بی واژه برای سرودن
و آسمانی برای پرواز کردن
عاشقانه اوج گرفتن
رها شدن
سیدعلی صالحی
کاری کن
ساحل
رویای رسیدن به تو نباشد
در دریا
چاره جز
عاشق بودن
نیست
کیکاووس یاکیده
[divider]
این عشق ماندنی این شعر بودنی
این لحظههای با تو نشستن سرودنیست
من پاکباز عاشقم از عاشقان تو
با مرگ آزمای با مرگ
اگر که شیوه تو آزمودنیست
حمید مصدق
[divider]
چندان به تماشایش برنشستیم
که بامدادی دیگر برآمد
و بهاری دیگر
از چشم اندازهای بی برگشت در رسید
از عشق تن جامهای ساختیم روئینه
نبردی پرداختیم که حنظل انتظار
بر ما گوارا آمد
ای آفتاب که برنیامدنت
شب را جاودانه میسازد
بر من بتاب
پیش از آنکه در تاریکی خود گم شوم
محمد شمس لنگرودی
[divider]
به خاطر مردم است که میگویم
گوش هایت را کمی نزدیک دهانم بیار
دنیا
دارد از شعرهای عاشقانه تهی میشود
و مردم نمیدانند
چگونه میشود بی هیچ واژه ای
کسی را که این همه دور است
این همه دوست داشت
لیلا کردبچه
[divider]
در این هستی غم انگیز
وقتی حتی روشن كردن یک چراغ ساده «دوستت دارم»
كام زندگی را تلخ میكند
وقتی شنیدن دقیقه ای صدای بهشتیات
زندگی را تا مرزهای دوزخ میلغزاند
دیگر نازنین من
چه جای اندوه؟
چه جای اگر؟
چه جای كاش؟
و من…
این حرف آخر نیست!
به ارتفاع ابدیت دوستت دارم
حتی اگر به رسم پرهیزکاری های صوفیانه
از لذت گفتنش امتناع كنم
مصطفی مستور
خوشا آن دل! که دلدارش تو گردی
خوشا جانی! که جانانش تو باشی
عراقی
[divider]
رشته جان من سوخته بگسیخته باد
گر ز عشق سر زلفت ندهم جان همه شب
[divider]
من چون ز دام عشق رهائی طلب کنم
کانکس که خسته است بتیغ تو رسته است
[divider]
عشق سلطانیست کو را حاجت دستور نیست
طائران عشق را پرواز گه جز طور نیست
خواجوی کرمانی
[divider]
خواهم که راز عشقت پنهان کنم ز یاران
صحرای آب و آتش پنهان چگونه باشد
خاقانی
نیست پروا تلخکامان را ز تلخیهای عشق
آب دریا در مذاق ماهی دریا خوش است
[divider]
صائب شکایت از ستم یار چون کند؟
هر جا که عشق هست، جفا و وفا یکی است
[divider]
عشق از سر رفت بیرون و غرور او نرفت
ناز مهمان را ز صاحب خانه میباید کشید
صائب تبریزی
[divider]
دل بیمار را در عشق آن بت
شفا از نعرههای عاشقانه است
عطار
[divider]
ما را ز درد عشق تو با کس حدیث نیست
هم پیش یار گفته شود ماجرای یار
دلی که در دو جهان جز تو هیچ یارش نیست
گرش تو یار نباشی جهان به کارش نیست
چنان ز لذت دریا پر است کشتی ما
که بیم ورطه و اندیشهٔ کنارش نیست
کسی بهسان صدف واکند دهان نیاز
که نازنین گوهری چون تو در کنارش نیست
خیال دوست گلافشان اشک من دیدهست
هزار شکر که این دیده شرمسارش نیست
نه من ز حلقهٔ دیوانگان عشقم و بس
کدام سلسله دیدی که بیقرارش نیست
سوار من که ازل تا ابد گذرگه اوست
سری نماند که بر خاک رهگذارش نیست
ز تشنهکامی خود آب میخورد دل من
کویر سوختهجان منت بهارش نیست
عروس طبع من ای سایه هر چه دل ببرد
هنوز دلبری شعر شهریارش نیست
هوا سرد است و دل پر درد، شب خاموش و من تنها
تو را میجویم ای آغوش مهرت رشکِ گلشنها
چو دوری از برم، گویی به چاهی تیره، در بندم
چو در هنگامه رستمها، چو در شهنامه بیژنها
مهینا! نازنینا! بی قرینا! ای که یزدانت
به دلبندی هزاران سرفرازی داده، بر زنها…
مرا با صد وفا داری، تو دلجویی و غمخواری
هم اندر چنگ بیماری، هم اندر جنگ دشمنها
به راه زندگی، تا دست در دست تو، میپویم
نیندیشم ز شیطانها، نپرهیزم ز رهزنها
[divider]
به چشمهای نجیبش که آفتاب صداقت
و دستهای سپیدش
که بازتاب رفاقت
و نرمخند لبانش نگاه میکردم
و گاهگاه
تمام صورت او را
صعود دود ز سیگار من کدر می کرد
و من
به آفتاب پس ابر خیره میگشتم
و فکر میکردم
در آن دقیقه که با من
نه تاب گفتن و نه طاقت نگفتن بود
و رنج من همه از درد خود نهفتن بود
سیاه گیسوی من مهربانتر از خورشید
از این سکوت من آزرده گشت و هیچ نگفت
و نرمخنده نشکفته بر لبش پژمرد
و گرم گونۀ گلگون نرم و گرمش را
نسیم سرد سکوتی هراسناک آشفت
توان گفتن از من رمیده بود این بار
در آخرین دیدار
تمام تاب و توانم رهیده بود از تن
اگرچه این سخنِ «از تو میگریزم را»
چه بارها که به طعنه شنیده بود از من
توان گفتن از من رمیده بود این بار
چرا؟
که این جداییم از او نبود، از خود بود
و سرنوشت من آنگونهای که میشد بود
سخن تمام
مرا دستهای نامرئی به پیش میراندند
سخن تمام
مرا کوه و جنگل و صحرا
به خویش میخواندند…
خانه را روح بهاری میدهد
همسر کوشای پیر خوشگلم
او ز من بسیار هم کاملتر است
من تصور کرده بودم کاملم…
گیرد از خاک سیه نور و سرور
پیش خاکش من گچی بیحاصلم
آب و تاب این جهان از خوی اوست
من جزیرۀ خشک و ریگی ساحلم…
کم زند چنگم به دل از بس وقار
لیکن از جان دوستش دارد دلم
[divider]
امروز هم
ما هرچه بودهایم، همانیم
ما صوفیان سادۀ سرگردان
درویشهای گمشدۀ دورهگرد
حتی درون خانۀ خود هم
مهمانیم
اما کجاست
خرقه و کشکول ما؟
میخواهم از کنار خودم برخیزم
تا با تو در سماع درآیم
این دفتر سفید قدیمی
این صفحه خانقاه من و توست
وقتی
من
پشت میز خود بنشینم
وقتی تو
در هیئت الهۀ الهام
آرام و بیصدا
مثل پری شناور در باد
یا مثل سایه پشت سرم راه میروی
و دفتر و مداد و کتابم را
که در کف اتاق پراکندهاند
از روی فرش کوچکمان جمع میکنی
بی آنکه گرد هیچ صدایی
بر لحظۀ سرودن من سایه افکند
آرامش حضور تو عطر خیال را
بر خلسهوار خلوت من میپراکند
و خرقۀ تبرک من دستهای توست
پس
گاهی بیا و پشت سرم لحظهای بمان
دستی به روی شانۀ من بگذار
تا از فراز شانۀ من
این سطرهای درهم و برهم
این شعرهای مبهم خط خورده را
در دفترم بخوانی
تا سطرهای تار
روشن شوند
تا من قلم به دست تو بسپارم
تا تو به دست من بنویسی
بعد…
– یک استکان چای!
(پس از خستگی)
– این هم شراب خانگی ما!
– بی ترس محتسب
آنگاه
در خانقاه گرم نگاه تو
ما هر دو بال در بال
بر سطرهای آبی این دفتر سفید
پرواز میکنیم
این اوج ارتفاع من و توست!
در دود عود و اسفند
همراه واژههای رها در هوا
رقص نگاه ما چه تماشاییست!
این حلقۀ سماع من و توست!
بود که بار دگر بشنوم صدای تو را؟
ببینم آن رخ زیبای دلگشای تو را؟
بگیرم آن سر زلف و به روی دیده نهم
ببوسم آن سر و چشمان دلربای تو را
ز بعد این همه تلخی که میکشد دل من
ببوسم آن لب شیرین جانفزای تو را
کیام مجال کنار تو دست خواهد داد
که غرق بوسه کنم باز دست و پای تو را
مباد روزی چشم من ای چراغ امید!
که خالی از تو ببینم شبی سرای تو را
دل گرفتۀ من کی چو غنچه باز شود؟
مگر صبا برساند به من هوای تو را
چنان تو در دل من جا گرفتهای ای جان
که هیچ کس نتواند گرفت جای تو را
ز روی خوب تو برخوردهام، خوشا دل من
که هم عطای تو را دید و هم لقای تو را
سزای خوبی نو بر نیامد از دستم
زمانه نیز چه بد میدهد سزای تو را
به ناز و نعمت باغ بهشت هم ندهم
کنار سفرۀ نان و پنیر و چای تو را
به پایداری آن عشق سربلند قسم
که سایۀ تو به سر میبرد وفای تو را