از همراهان خوب و همیشگی سایت عکس نوشته دعوت میکنیم تا در این بخش شاهد آلبوم جدیدی با موضوع : عکس اسم ترانه باشند ، یک مجموعه جذاب ، خاص و دیدنی از تصاویر عکس اسم ترانه برای پروفایل ، طرح هایی همچون عاشقانه ، قلبی ، فانتزی و سه بعدی ، گرافیکی و نقاشی شده ، خطاطی شده و مدل هایی حرفه ای مناسب برای عکس پروفایل و لوگو برای تزیین اسم ترانه در این بخش به کار برده شده است.
اسم: ترانه
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: tarāne) (در موسیقی) شعری متشکل از چند بیت مقفا و هم سان از نظر تعداد هجاها و مصراع ها که با آواز خوانده می شود، لید، (در موسیقی) هرنوع سخن معمولاً موزون که با موسیقی خوانده شود، (در موسیقی ایرانی) قطعه آوازی، نوع جدیدی از تصنیف، تصنیف، (در ادبیات) دو بیتی های محلی از نوع فهلویات، (در قدیم) (در ادبیات) هر نوع شعری که شامل دو بیت باشد، (در قدیم) (در موسیقی ایرانی) رباعی ای که با آواز خوانده شود، (در قدیم) هر صدایی که حالت موسیقایی داشته باشد – سخن معمولاً موزون که با موسیقی خوانده می شود، آواز
هر که در عاشقی قدم نزده است
بر دل از خون دیده نم نزده است
او چه داند که چیست حالت عشق
که بر او عشق، تیر غم نزده است
دگر از درد تنهایی، به جانم یار میباید
دگر تلخ است کامم، شربت دیدار میباید
ز جام عشق او مستم، دگر پندم مده ناصح
نصیحت گوش کردن را دل هشیار میباید
مرا امید بهبودی نماندست، ای خوش آن روزی
که میگفتم: علاج این دل بیمار میباید
بهائی بارها ورزید عشق، اما جنونش را
نمیبایست زنجیری، ولی این بار میباید
دعوت من بر تو آن شد کایزدت عاشق کناد
بر یکی سنگین دل نامهربان چون خویشتن
تا بدانی درد عشق و داغ هجر و غم کشی
چون به هجر اندر بپیچی پس بدانی قدر من
تا در ره عشق آشنای تو شدم
با صد غم و درد مبتلای تو شدم
لیلیوش من به حال زارم بنگر
مجنون زمانه از برای تو شدم
بر عشق توام، نه صبر پیداست، نه دل
بی روی توام، نه عقل بر جاست، نه دل
این غم، که مراست کوه قافست، نه غم
این دل، که توراست، سنگ خاراست، نه دل
جهان بی عشق سامانی ندارد
فلک بی میل دورانی ندارد
نه مردم شد کسی کز عشق پاکست
که مردم عشق و باقی آب و خاکست
چراغ جمله عالم عقل و دینست
تو عاشق شو که به ز آن جمله اینست
هر شب به تو با عشق و طرب میگذرد
بر من زغمت به تاب و تب میگذرد
تو خفته به استراحت و بی تو مرا
تا صبح ندانی که چه شب میگذرد
ای ابر چراست روز و شب چشم تو تر
وی فاخته زار چند نالی به سحر
ای لاله چرا جامه دریدی در بر
از یار جدایید چو مسعود مگر
عشق تو عالم دل جمله به یکبار گرفت
بختیار اوست برما که تو را یار گرفت
من اسیر خود واز عشق جهانی بیخود
من درین ظلمت و عالم همه انوار گرفت
من
دل رفتن نداشتم
درخت خانهات ماندم
تو
رفتن را
دل دل نکن
ریزش برگهایم
آزارت میدهد
اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست
اشکِ آن شب لبخندِ عشقم بود
این چه عشقی است که در دل دارم
من از این عشق چه حاصل دارم
میگریزی ز من و در طلبت
باز هم کوشش باطل دارم
هر قفلی که میخواهد
به درگاه خانهات باشد
عشق پیچکی است
که دیوار نمیشناسد
چه فرقی میکند
من عاشق تو باشم
یا تو عاشق من؟!
چه فرقی میکند
رنگین کمان
از کدام سمت آسمان آغاز میشود؟!
نه چتر با خود داشت نه روزنامه نه چمدان
عاشقاش شدم…
از کجا باید میدانستم
مسافر است؟!
برایم شعر بفرست
حتی شعرهایی که عاشقان دیگرت
برای تو میگویند
میخواهم بدانم
دیگران که دچار تو میشوند
تا کجای شعر پیش میروند
تا کجای عشق
تا کجای جادهای که من
در انتهای آن ایستادهام
ملوانی شوریده
خلبانی سر به هوا
شاعری عاشق
قصابی دل رحم
کارگری ساده…
آدمهای زیادی در من هستند
که عاشق هیچ کدامشان نیستی
همگان به جست و جوی خانه میگردند
من کوچه خلوتی را میخواهم
بی انتها برای رفتن
بی واژه برای سرودن
و آسمانی برای پرواز کردن
عاشقانه اوج گرفتن
رها شدن
کاری کن
ساحل
رویای رسیدن به تو نباشد
در دریا
چاره جز
عاشق بودن
نیست
این عشق ماندنی این شعر بودنی
این لحظههای با تو نشستن سرودنیست
من پاکباز عاشقم از عاشقان تو
با مرگ آزمای با مرگ
اگر که شیوه تو آزمودنیست
چندان به تماشایش برنشستیم
که بامدادی دیگر برآمد
و بهاری دیگر
از چشم اندازهای بی برگشت در رسید
از عشق تن جامهای ساختیم روئینه
نبردی پرداختیم که حنظل انتظار
بر ما گوارا آمد
ای آفتاب که برنیامدنت
شب را جاودانه میسازد
بر من بتاب
پیش از آنکه در تاریکی خود گم شوم
در این هستی غم انگیز
وقتی حتی روشن كردن یک چراغ ساده «دوستت دارم»
كام زندگی را تلخ میكند
وقتی شنیدن دقیقه ای صدای بهشتیات
زندگی را تا مرزهای دوزخ میلغزاند
دیگر نازنین من
چه جای اندوه؟
چه جای اگر؟
چه جای كاش؟
و من…
این حرف آخر نیست!
به ارتفاع ابدیت دوستت دارم
حتی اگر به رسم پرهیزکاری های صوفیانه
از لذت گفتنش امتناع كنم
دلت به وصل گل ای بلبل صبا خوش باد
که در چمن همه گلبانگ عاشقانه توست
هوا سرد است و دل پر درد، شب خاموش و من تنها
تو را میجویم ای آغوش مهرت رشکِ گلشنها
چو دوری از برم، گویی به چاهی تیره، در بندم
چو در هنگامه رستمها، چو در شهنامه بیژنها
مهینا! نازنینا! بی قرینا! ای که یزدانت
به دلبندی هزاران سرفرازی داده، بر زنها…
مرا با صد وفا داری، تو دلجویی و غمخواری
هم اندر چنگ بیماری، هم اندر جنگ دشمنها
به راه زندگی، تا دست در دست تو، میپویم
نیندیشم ز شیطانها، نپرهیزم ز رهزنها
به چشمهای نجیبش که آفتاب صداقت
و دستهای سپیدش
که بازتاب رفاقت
و نرمخند لبانش نگاه میکردم
و گاهگاه
تمام صورت او را
صعود دود ز سیگار من کدر می کرد
و من
به آفتاب پس ابر خیره میگشتم
و فکر میکردم
در آن دقیقه که با من
نه تاب گفتن و نه طاقت نگفتن بود
و رنج من همه از درد خود نهفتن بود
سیاه گیسوی من مهربانتر از خورشید
از این سکوت من آزرده گشت و هیچ نگفت
و نرمخنده نشکفته بر لبش پژمرد
و گرم گونۀ گلگون نرم و گرمش را
نسیم سرد سکوتی هراسناک آشفت
توان گفتن از من رمیده بود این بار
در آخرین دیدار
تمام تاب و توانم رهیده بود از تن
اگرچه این سخنِ «از تو میگریزم را»
چه بارها که به طعنه شنیده بود از من
توان گفتن از من رمیده بود این بار
چرا؟
که این جداییم از او نبود، از خود بود
و سرنوشت من آنگونهای که میشد بود
سخن تمام
مرا دستهای نامرئی به پیش میراندند
سخن تمام
مرا کوه و جنگل و صحرا
به خویش میخواندند…
خانه را روح بهاری میدهد
همسر کوشای پیر خوشگلم
او ز من بسیار هم کاملتر است
من تصور کرده بودم کاملم…
گیرد از خاک سیه نور و سرور
پیش خاکش من گچی بیحاصلم
آب و تاب این جهان از خوی اوست
من جزیرۀ خشک و ریگی ساحلم…
کم زند چنگم به دل از بس وقار
لیکن از جان دوستش دارد دلم
امروز هم
ما هرچه بودهایم، همانیم
ما صوفیان سادۀ سرگردان
درویشهای گمشدۀ دورهگرد
حتی درون خانۀ خود هم
مهمانیم
اما کجاست
خرقه و کشکول ما؟
میخواهم از کنار خودم برخیزم
تا با تو در سماع درآیم
این دفتر سفید قدیمی
این صفحه خانقاه من و توست
وقتی
من
پشت میز خود بنشینم
وقتی تو
در هیئت الهۀ الهام
آرام و بیصدا
مثل پری شناور در باد
یا مثل سایه پشت سرم راه میروی
و دفتر و مداد و کتابم را
که در کف اتاق پراکندهاند
از روی فرش کوچکمان جمع میکنی
بی آنکه گرد هیچ صدایی
بر لحظۀ سرودن من سایه افکند
آرامش حضور تو عطر خیال را
بر خلسهوار خلوت من میپراکند
و خرقۀ تبرک من دستهای توست
پس
گاهی بیا و پشت سرم لحظهای بمان
دستی به روی شانۀ من بگذار
تا از فراز شانۀ من
این سطرهای درهم و برهم
این شعرهای مبهم خط خورده را
در دفترم بخوانی
تا سطرهای تار
روشن شوند
تا من قلم به دست تو بسپارم
تا تو به دست من بنویسی
بعد…
– یک استکان چای!
(پس از خستگی)
– این هم شراب خانگی ما!
– بی ترس محتسب
آنگاه
در خانقاه گرم نگاه تو
ما هر دو بال در بال
بر سطرهای آبی این دفتر سفید
پرواز میکنیم
این اوج ارتفاع من و توست!
در دود عود و اسفند
همراه واژههای رها در هوا
رقص نگاه ما چه تماشاییست!
این حلقۀ سماع من و توست!