قصه ها در کیفیت خواب بچه ها تأثیر مستقیمی دارند. اگر قصه ای محتوای آموزنده و شیرینی داشته باشد باعث می شود کودک راحت تر به خواب برود ولی چنانچه داستانی دارای محتوای خشن و دربردارنده شخصیت های ناجور باشد، این موضوع ذهن کودک را به چالش کشیده و علاوه بر اینکه ریتم خواب کودک را بهم می زند باعث می شود که در طی خواب هم خواب های ترسناک ببیند و از خواب بیدار شود. پس والدین باید در انتخاب داستانهای با محتوای شیرین و دوست داشتنی دقت نمایند.
پدلیل کوتاهی داستان های کودکانه توجه به حوصله کودک، ظرفیت تمرکز و صد البته قدرت درک بالای آن ها توسط کودکان بخاطر حذف جزئیات هست.
همزمان با خواندن داستان شما می توانید به نوبه خودتان جزئیاتی به داستان اضافه کنید و به سلیقه خودتان شخصی سازی کنید. اسامی شخصیت های داستان را تغییر دهید. نکاتی به ظاهر، پوشش و لهجه شخصیت ها اضافه کنید یا حتی با پرسشگری کودک خود را در دشت داستان رها کنید تا داستان را با هم تکمیل نمائید.
1. فیل تنها در جنگل
یکی بود یکی نبود. یک روز یک فیل وارد یک جنگل شد و دنبال دوست میگشت.
فیل قصه ما روی درخت یک میمون رو دید. ازش پرسید باهام دوست میشی؟ میمون بهش گفت تو خیلی گنده ای! تو نمیتونی مثل من از روی درخت بالا بری.
آقا فیل داستان ما بعد از این یک خرگوش رو دید و ازش خواست که باهاش دوست بشه. اما خرگوش گفت تو خیلی گنده ای و نمیتونی داخل لونه من بازی کنی.
فیل بعد از خرگوش، سراغ یک غورباقه رفت. بهش گفت باهام دوست میشی؟ غورباقه گفت مگه میشه؟! تو خیلی گنده ای و نمیتونی مثل من بپری
فیل داستان ما که ناراحت شده بود، به یک روباه رسید. ازش پرسید که باهاش دوست میشه یا نه که روباه گفت: ببخشید جناب! شما خیلی بزرگ هستید!
روز بعد، فیل حیوانات رو داخل جنگل دید که دارن از دست کسی فرار میکنن
ازشون با عجله پرسید چیشده؟ چرا فرار میکنین؟
خرس گفت که یک ببر حیله گر داخل جنگله و میخواد هممون رو بخوره. حیوونا فرار کردن و پنهان شدن. فیل داشت فکر میکرد که چجوری میتونه جون حیوونا رو نجات بده که ناگهان، یک فکر بکر به سرش زد.
تو این مدت ببر هر حیوونی رو سر راهش میدید میخورد
فیل به سمت ببر حرکت کرد و گفت: جناب ببر، لطفا این حیوانات بی نوا رو نخورین!
ببر بهش گفت: سرت به کار خودت باشه
فیل هیچ راهی نداشت جز این که بهش محکم حمله کنه!
این کارو کرد و ببر به همین خاطر پا به فرار گذاشت.
فیل به سمت جنگل برگشت و گفت که یک خبر خوب برای خکخ داره!
همه حیوونای جنگل ازش تشکر میکردن
اونا گفتن: اندازه تو برای دوستی با ما کامل درسته!
2. کره اسب شاخ دار
روزی روزگاری توی یه دشت بزرگ و سرسبز یه عده اسب زندگی میکردند. اونا همه جا با هم میرفتند و همیشه پیش هم بودند. روزا میرفتند از دشتهای سرسبز علف میخوردند و از چشمه خنکی که داشتن آب میخوردند. بچهها باهم میدویدند و بازی میکردند. بین این اسبها یه کره اسب خوشگل هم بود که یه فرقی با اسبهای دیگه داشت. اون روی سرش یه شاخ خیلی کوچولو داشت. اسم این کره اسب شاخدار بود. همهی اسبها اسب شاخدار رو خیلی دوست داشتند، ولی خودش اصلا از شاخش خوشش نمیومد. دلش میخواست شکل اسبهای دیگه باشه. احساس میکرد این شاخ مزاحمشه و زشته. پیش خودش میگفت: آخه این شاخ به چه درد من میخوره؟ اصلنم قشنگ نیست. من دلم میخواد شکل اسبهای دیگه باشم.
تا اینکه یه روز از پیش اسبها رفت. رفت تا شاخشو یه جوری از بین ببره. همینجوری که تنها به راهش ادامه میداد، یهو توی آسمون، اونور دشت، چشمش به یه رنگین کمون خیلی خوشگل افتاد. نه یکی، چند تا رنگین کمون. آنقدر محو تماشای اونها شد که شاخش یادش رفت. دوید به سمت رنگین کمونها بعد یهو چشمش به یه صحنه خیلی عجیب و قشنگ افتاد.
اسب شاخدار خیلی تعجب کرده بود. کلی اسب پشت اون دشت بودند که مثل خودش شاخ داشتند؛ و از شاخ هر کدوم از اسبها یه رنگین کمون خیلی خوشگل بیرون اومده بود. اسب شاخدار هاج و واج داشت نگاهشون میکرد که اسبها اونو دیدند.
همه اومدند به سمتش و بهش سلام دادند: سلام. تو چه تک شاخدار خوشگلی هستی. عجب شاخی داری! اسب شاخدار گفت: تک شاخ؟ تک شاخ چیه؟ من یه اسبم. تک شاخها بهش گفتند که به اسبهایی که یه شاخ روی صورتشون دارند میگویند تک شاخ. تک شاخها توی باغ وحشها یا توی کتابای علمی نیستند. اونا فقط توی رویاها و کارتونها زندگی میکنند و تازه شاخشون یه چیز بی مصرف نیست. بلکه یه شاخ جادوییه و کمترین کارش اینه که از توش رنگین کمون دربیاد؛ و بعد بهش یاد دادند چه جوری از شاخش استفاده کنه. اسب شاخدار خیلی خیلی خوشحال بود که با اینکه شبیه اسبهای دیگه نیست، ولی یه موجود رویایی منحصر به فرده.
با این حال دلش برای خونواده اسبها تنگ میشد. بخاطر همینم برگشت پیششون تا بهشون نشون بده با شاخش چیکار میتونه بکنه.
3. قصه سنگ کوچولو
یک سنگ کوچولو وسط کوچه ای افتاده بود. هرکسی از کوچه رد ميشد، لگدی به سنگ میزد و پرتش میکرد یک گوشه ی ديگر. سنگ کوچولو خيلي غمگین بود. تمام بدنش درد میکرد. هرروز از گوشه ای به گوشه ای می افتاد و تکه هایی از بدنش کنده ميشد. سنگ کوچولو اصلا حوصله نداشت. دلش می خواست از سر راه مردم کنار برود و در گوشه ای مخفی شود تا کسی او را نبیند و به او لگد نزند.
یک روز مردی با یک وانت پر از هندوانه از راه رسید. وانت را کنار کوچه گذاشت و توی بلندگوی دستیش داد زد: « هندونه ی قرمز و شیرین دارم. هندونه به شرط کارد. ببین و ببر.» مردم هم آمدند و هندوانه ها راخریدند و بردند. مرد تمام هندوانه ها را فروخت. فقط یک هندوانه کوچک براي خود باقی ماند. مرد نگاهی به روی زمین و زیر پایش انداخت. چشمش به سنگ کوچولو افتاد. آنرا برداشت و طوری کنار هندوانه گذاشت که موقع حرکت، هندوانه حرکت نکند و قل نخورد. بعد هم با ماشین بسوی رودخانه ای بیرون شهر رفت. کنار رودخانه ایستاد، سنگ کوچولو را برداشت و درون آب رودخانه انداخت. بعد هم هندوانه را پاره کرد و کنار رودخانه نشست و آنرا خورد و سوار وانت شد و حرکت کرد و رفت. سنگ کوچولوی قصه ی ما توی رودخانه بود و از اینکه ديگر توی آن کوچه ی پرسروصدا نیست و کسی لگدش نمی زند، شادمان بود و خدا را شکر میکرد .
روزها گذشت. فصل تابستان رفت و پائیز و بعد هم زمستان آمدند و رفتند. سنگ کوچولو همان جا کف رودخانه افتاده بود. گاهی جریان آب وی را اندکی جا به جا میکرد و این جابجایی تن کوچک وی را به حرکت وامی داشت. او روی سنگ های ديگر می غلتید و ناهمواری های روی بدنش از بین میرفتند . وی آرام آرام به یک سنگ صاف و صیقلی تبدیل شد.
پیشنهاد ویژه
پک ضد ریزش مواین محصول معجزهگر فقط یک شامپو نیست!!بیتوتهدوره کلاسینو رو میتونی قسطی خریداری کنی!پک ضد ریزش موتا عید موهاتو پرپشت کن!
یک روز تعدادی پسر بچه همراه معلمشان به کنار رودخانه آمدند تا سنگها را ببینند. آن ها می خواستند بدانند به چه دلیل سنگ های کف رودخانه صاف هستند. یکی از آن ها سنگ کوچولوی قصه ی ما را مشاهده کرد. آنرا برداشت و به منزل برد. آنرا رنگ زد و برایش صورت و زلف و لباس کشید. سنگ کوچولو به صورت یک آدمک بامزه در آمد. پسرک سنگ را که اکنون شکل جدیدی پیدا کرده بود به مادرش نشان داد. مامان از آن خوشش آمد. یک تکه روبان قرمز به سنگ کوچولو بست و آنرا به دیوار اتاق خواب پسرک آویزان کرد. اکنون سنگ کوچولوی داستان ی ما روی دیوار اتاق پسرک آویزان است و ديگر نگران لگد خوردن و پرتاب شدن به بین کوچه نیست. پسری هم که او را به صورت عروسک درآورده، هرروز نگاهش ميکند و او را خيلي دوست دارد.