عکس اسم پانیذ با سلام در این پست سری جدید عکس نوشته پانیذ آماده کرده ایم امیدوارم از عکس اسم خوشتان بیاید و به دوستانتان سایت ما را معرفی کنید.
اسم: پانیذ
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: pāniz) (= پانید )، قند مکرر، شکر، شکر برگ، شکر قلم، نوعی از حلوا که از شکر و روغن بادام تلخ و خمیر می ساختند – شکر، فانیذ
[divider]
پانیذ. (اِ) پانید. شکرقلم. نوعی ازحلوا. و فانیذ معرب آن است. (برهان ). رجوع به بانیذشود. فانیذ : و [ اندر سلابور هندوستان ] شکر و انگبین و پانیذ و جوز هندی… سخت بسیار است. (حدود العالم ). و از این ناحیت [ سند ] پوست و چرم و ابانکها سرخ و نعلین و خرما و پانیذ خیزد. (حدود العالم ). کیز، کوشک قند، به (؟) سد (؟) درک ، اسکف این همه شهرهائیند از حدود مکران و بیشترین پانیذها که اندر جهان ببرند از این شهرکها خیزد. (حدود العالم ).
ز بنگاه حاتم یکی نیکمرد
طلب ده درم سنگ ، فانیذ کرد.
[divider]
ترا میخواهم و دانم که هرگز
به کام دل در آغوشت نگیرم
توئی آن آسمان صاف و روشن
من این کنج قفس، مرغی اسیرم
ما تکیه داده نرم به بازوی یکدیگر
در روحمان طراوت مهتاب عشق بود
سرهایمان چو شاخه سنگین ز بار و برگ
خامش بر آستانه محراب عشق بود
من همچو موج ابر سپیدی کنار تو
بر گیسویم نشسته گل مریم سپید
هر لحظه میچکید ز مژگان نازکم
بر برگ دستهای تو آن شبنم سپید
گویی فرشتگان خدا در کنار ما
با دستهای کوچکشان چنگ میزدند
در عطر عود و ناله اسپند و ابر دود
محراب را ز پاکی خود رنگ میزدند
پیشانی بلند تو در نور شمعها
آرام و رام بود چو دریای روشنی
با ساقهای نقره نشانش نشسته بود
در زیر پلکهای تو رویای روشنی
من تشنه صدای تو بودم که میسرود
در گوشم آن کلام خوش دلنواز را
چون کودکان که رفته ز خود گوش میکنند
افسانههای کهنه لبریز راز را
آنگه در آسمان نگاهت گشوده گشت
بال بلور قوس قزحهای رنگ رنگ
در سینه قلب روشن محراب میتپید
من شعلهور در آتش آن لحظه درنگ
گفتم خموش آری و همچون نسیم صبح
لرزان و بی قرار وزیدم بسوی تو
اما تو هیچ بودی و دیدم هنوز
در سینه هیچ نیست به جز آرزوی تو
آسمان همچو صفحه دل من
روشن از جلوههای مهتابست
امشب از خواب خوش گریزانم
که خیال تو خوشتر از خوابست
خیره بر سایههای وحشی بید
میخزم در سکوت بستر خویش
باز دنبال نغمهای دلخواه
مینهم سر بروی دفتر خویش
تن صدها ترانه میرقصد
در بلور ظریف آوایم
لذتی ناشناس و رؤیا رنگ
میدود همچو خون به رگهایم
آه … گوئی ز دخمه دل من
روح شبگرد مه گذر کرده
یا نسیمی در این ره متروک
دامن از عطر یاس تر کرده
بر لبم شعلههای بوسه تو
میشکوفد چو لاله گرم نیاز
در خیالم ستارهای پر نور
میدرخشد میانهاله راز
ناشناسی درون سینه من
پنجه بر چنگ و رود میساید
همره نغمههای موزونش
گوئیا بوی عود میآید
آه … باور نمیکنم که مرا
با تو پیوستنی چنین باشد
نگه آن دو چشم شورافکن
سوی من گرم و دلنشین باشد
بی گمان زان جهان رؤیایی
زهره بر من فکنده دیده عشق
مینویسم به روی دفتر خویش:
«جاودان باشی، ای سپیده عشق»
گوش کن، دور ترین مرغ جهان میخواند
شب سلیس است، و یکدست، و باز
شمعدانیها
و صدادارترین شاخه فصل،ماه را میشنوند
پلکان جلو ساختمان،
در فانوس به دست
و در اسراف نسیم،
گوش کن، جاده صدا میزند از دور قدمهای ترا
چشم تو زینت تاریکی نیست
پلکها را بتکان، کفش به پا کن، و بیا
و یا تا جایی، که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روی کلوخی بنشنید با تو
و مزامیر شب اندام ترا، مثل یک قطعه آواز به خود جذب کنند
پارسایی است در آنجا که ترا خواهد گفت:
بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است.
گاه می اندیشم ،
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی می شنوی ، روی تو را
کاشکی می دیدم.
شانه بالا زدنت را،
بی قید
و تکان دادن دستت که ،
مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را که ،
عجیب! عاقبت مرد؟
کاشکی می دیدم!
من به خود می گویم:
چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد؟
سکوت ما به هم پیوست و ما ما شدیم
تنهایی ما تا دشت طلا دامن کشید
آفتاب از چهره ما ترسید
دریافتیم و خنده زدیم
نهفتیم و سوختیم
هر چه بهم تر تنهاتر
از ستیغ جداشدیم
من به خاک آمدم و
بنده شدم
تو بالا رفتی و خدا شدی…
به خارزار جهان، گل به دامنم، با عشق
صفای روی تو، تقدیم میکنم، با عشق
درین سیاهی و سردی بسان آتشگاه
همیشه گرمم، همیشه روشنم با عشق
همین نه جان به ره دوست میفشانم شاد
به جان دوست، که غمخوار دشمنم با عشق
به دستِ بستهام ای مهربان، نگاه مکن
که بیستون را از پا در افکندم، با عشق
دوای درد بشر یک کلام باشد و بس
که من برای تو فریاد میزنم، با عشق
من ٬ در آن لحظه ٬ که چشم تو به من می نگرد
برگ خشکیده ایمان را
در پنجه باد
رقص شیطانی خواهش را
در آتش سبز!
نور پنهانی بخشش را
در چشمه مهر
اهتزاز ابدیت را می بینم
بیش از این ٬ سوی نگاهت ٬ نتوانم نگریست
اهتزاز ابدیت را
یارای تماشایم نیست
کاش می گفتی چیست
آنچه از چشم تو ٬ تا عمق وجودم جاری ست.
هیـچ جـز یـاد تـو ، رویای دلاویـزم نـیست
هیـچ جـز نـام تـو ، حـرف طـرب انگـیزم نـیست!
عـشق می ورزم و می سـوزم و فـریـادم نـه!
دوست می دارم و می خـواهـم و پـرهـیزم نـیست.
نـور می بـیـنم و می رویـم و می بـالم شـاد ،
شاخه می گـستـرم و بـیـم ز پـائـیـزم نـیست.
تـا به گـیتی دل ِ از مهـر تـو لبـریـزم هـست
کـار با هـستی ِ از دغـدغـه لـبریـزم نـیست
بخـت آن را کـه شـبی پـاک تـر از بـاد ِ سـحر ،
بـا تـو ، ای غـنچه نشکـفـته بـیامیـزم نـیست.
تـو بـه دادم بـرس ای عـشق ، که با ایـن هـمه شـوق
چـاره جـز آنکـه به آغـوش تـو بگـریـزم نـیست.
می خواهم و می خواستمت تا نفسم بود
می سوختم از حسرت و عشقِ تو بَسَم بود
عشق تو بَسَم بود که این شعله بیدار
روشنگرِ شبهای بلندِ قفسم بود
آن بختِ گُریزنده دمی آمد و بگذشت
غم بود که پیوسته نفس در نفسم بود
دست من و آغوش تو ! هیهات ! که یک عمر
تنها نفسی با تو نشستن هوسم بود
بالله که بجز یادِ تو ، گر هیچ کسم هست
حاشا که به جز عشق تو گر هیچ کسم بود
لب بسته و پر سوخته ، از کوی تو رفتم
رفتم ، بخدا ، گر هوسم بود بَسَم بود !