داستان‌‌های کوتاه جالب و داستان‌های کوتاه زیبا برگرفته از زندگی افراد معمولی بوده که در همین اطراف ما زندگی می‌کنند ولی اتفاقات زندگی‌شان وقتی به زبان داستان بیان می‌شود، جالب‌تر و جذاب‌تر هستند. این داستان‌های کوتاه گاه آموزنده هستند و با هم‌ذات‌پنداری می‌توان به اصلاح رفتار فردی دست زد. برخی از داستان‌های کوتاه از زندگی افراد مشهور نقل شده‌اند. بعضی دیگر خواننده را در غم و اندوه فرومی‌برند. در ادامه گلچینی از انواع داستان کوتاه جالب را انتخاب کرده‌ایم که شما را به خواندن آن دعوت می‌کنیم.

     

    آیا کارمندان خود را می‌شناسید؟
    روزی مدیر یکی از شرکت‌های بزرگ در حالی‌که به سمت دفتر کارش می‌رفت چشمش به جوانی افتاد که در کنار دیوار ایستاده بود و به اطراف خود نگاه می‌کرد.
    جلو رفت و از او پرسید: شما ماهانه چقدر حقوق دریافت می‌کنی؟
    جوان با تعجب جواب داد: ماهی دوهزار دلار.
    مدیر با نگاهی آشفته دست به جیب شد و از کیف پول خود شش هزار دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت: این حقوق سه ماه تو، برو و دیگر اینجا پیدایت نشود، ما به کارمندان خود حقوق می‌دهیم که کار کنند نه اینکه یک‌جا بایستند و بی‌کار به اطراف نگاه کنند.
    جوان با خوشحالی از جا جهید و به سرعت دور شد. مدیر از کارمند دیگری که در نزدیکی‌اش بود پرسید: آن جوان کارمند کدام قسمت بود؟
    کارمند با تعجب از رفتار مدیر خود به او جواب داد: او پیک پیتزافروشی بود که برای کارکنان پیتزا آورده بود.

     

    یک لنگه کفش
    روزی گاندی در حین سوار شدن به قطار یک لنگه کفشش درآمد و روی خط آهن افتاد. او به خاطر حرکت قطار نتوانست پیاده شده و آن را بردارد. در همان لحظه گاندی با خونسردی لنگه دیگر کفشش را از پای درآورد و آن را در مقابل دیدگان حیرت‌زده اطرافیان طوری به عقب پرتاب کرد که نزدیک لنگه کفش قبلی افتاد.
    یکی از همسفرانش علت امر را پرسید.
    گاندی خندید و در جواب گفت: مرد بینوائی که لنگه کفش قبلی را پیدا کند، حالا می‌تواند لنگه دیگر آن را نیز برداشته و از آن استفاده نماید.

     

    7 داستان کوتاه و آموزنده (بهترین داستان کوتاه)مجموعه : داستان جالب7 داستان کوتاه و آموزنده (بهترین داستان کوتاه)
    داستان‌ آموزنده
    در اینبخش 7 داستان کوتاه و آموزنده را برای شـما قرار دادیم کـه توصیه می‌کنیم حتماً تا آخر بخوانید و از این داستان هاي‌ اموزنده استفاده نمایید.

     

    داستان دید محدود
    مردی با دوچرخه بـه خط مرزی می‌رسد، او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد، مامور مرزی می پرسد: “در کیسه ها چه داری؟” او می‌گوید: “شن”

    مامور وی را از دوچرخه پیاده می کند و چون بـه او مشکوک بود، یک شبانه روز وی را بازداشت می کند، ولی پس از کنترل فراوان، واقعاً جز شن چیز دیگری نمییابد. بنابر این بـه او اجازه عبور می‌دهد.

    این مطلب را حتما بخوانید  عکس اسم سحر - عکس اسم سحر به انگلیسی

    هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می شود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا…

    این موضوع بـه مدت سه سال هر هفته یک‌بار تکرار می شود و پس از ان مرد دیگر در مرز دیده نمی‌شود.

    یک روز ان مامور در شهر وی را میبیند و پس از درود و احوال پرسی، بـه او می‌گوید: من هنوز هم بـه تو مشکوکم و می‌دانم کـه در کار قاچاق بودی، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می کردي؟

    قاچاقچی می‌گوید: در کار قاچاق دوچرخه! بودم و تو در کسیه شن دنبال مدرک بودی بعضی وقت ها دید ما محدود میشود و موضوعات فرعی ما را بـه کلی از موضوعات اصلی غافل می کند!

     

    داستان شکر نعمت
    روزی مهندس ساختمانی، از طبقه ششم میـــخواهد کـه با یکی از کارگرانش حرف بزند، خیلی وی را صدا میزند اما بـه خاطر شلوغی و سر و صدا، کارگر متوجه نمیشود.

    بـه ناچار مهندس، یک اسکناس ۱۰دلاری بـه پایین می اندازد تا بلکه کارگر بالا را نگاه کند، کارگر ۱۰دلار را برمیدارد و توی جیبش میگذارد و بدون این کـه بالا را نگاه کند مشغول کارش می شود.

    بار دوم مهندس ۵۰دلار می فرستد پایین و دوباره کارگر بدون این کـه بالا را نگاه کند پول را در جیبش میگذارد، بار سوم مهندس سنگ کوچکی را می اندازد پایین و سنگ بـه سر کارگر برخورد می کند. دراین لحظه کارگر سرش را بلند میکند و بالا را نگاه میکند و مهندس کارش را بـه او میگوید.

    این داستان همان داستان زندگی انسان اسـت. خدای مهربان همیشه نعمتها را برای ما می فرستد اما ما سپاسگزار ا نیستیم و لحظه اي با خود فکر نمی کنیم این نعمتها از کجا رسید. اما وقتی کـه سنگ کوچکی بر سرمان میوفتد کـه در واقع همان مشکلات کوچک زندگی اند بـه خداوند روی می آوریم. بنابر این هر زمان از پروردگارمان نعمتی بـه ما رسید لازم اسـت کـه سپاسگزار باشیم قبل از این کـه سنگی بر سرمان بیفتد.

     

    10 داستان کوتاه و آموزنده زیبا و جذاب

     

    داستان تغییر نگرش

    وقتی کـه نشستم تا مطالعه کنم، نیمکت پارک خالی بود. در زیر شاخه‌هاي‌ طویل و پیچیده‌ي درخت بید کهنسال، دلسردی از زندگی دلیل خوبی برای اخم کردنم شده بود، چون دنیا می خواست مرا درهم بکوبد. پسر کوچکی با نفس بریده بـه من نزدیک شد. درست مقابلم ایستاد و با هیجان بسیار گفت:‌ “نگاه کن چه پیدا کرده‌ام!”

    در دستش یک شاخه گل بودو چه منظره‌ي رقت‌انگیزی! گلی با گلبرگ هاي‌ پژمرده. از او خواستم گل پژمرده‌اش را بردارد و برود بازی کند. تبسمی کردم، سپس سرم را برگرداندم. اما او بـه جای ان کـه دور شود، کنارم نشست و گل را جلوی بینی اش گرفت و با شگفتی فراوان گفت: “مطمئنا بوی خوبی می‌دهد و زیبا نیز هست!

    بـه همین دلیل ان را چیدم. بفرمایید! این مال شماست. ان علف هرز پژمرده شده بود، و رنگی نداشت، اما میدانستم کـه باید ان را بگیرم و گرنه امکان داشت او هرگز نرود. از این‌رو دستم را بـه سوی گل دراز کردم و پاسخ دادم: “ممنونم، درست همان چیزی اسـت کـه لازم داشتم.”

    این مطلب را حتما بخوانید  طرز تهیه مرغ سوخاری ترد و پفکی به روش رستورانی

    “ولی او بـه جای این کـه گل را در دستم بگذارد، ان را در وسط هوا نگه داشته بود، بدون دلیل یا نقشه‌اي داشت!”

    ان وقت بود کـه برای اولین بار مشاهده کردم پسری کـه علف هرز را در دست داشت، نمی‌توانست ببیند، او نابینا بود! ناگهان صدایم لرزید، چشمانم از اشک پر شد. او تبسمی کرد و گفت: “قابلی ندارد.” سپس دوید و رفت تا بازی کند.

    توسط چشمان بچه‌اي نابینا، سرانجام توانستم ببینم، مشکل از دنیا نبود، مشکل از خودم بودو بـه جبران تمام ان زمانی کـه خودم نابینا بودم، با خود عهد کردم زیبایی زندگی را ببینم و قدر هر ثانیه‌اي کـه مال من اسـت را بدانم و ان وقت ان گل پژمرده را جلوی بینی‌ ام گرفتم و رایحه‌ي گل سرخی زیبا را احساس کردم.

    مدتی بعد دیدم ان پسرک، علف هرز دیگری در دست دارد، تبسمی کردم: “او در حال تغییر دادن زندگی مرد سال خورده‌ دیگری بود.”

     

    داستان زیبای مراقبت
    پسر جوان ان قدر عاشق دختر بود کـه گفت: تو نگران چی هستی؟

    دختر جوان هم حرفش را زد: همون طور کـه خودت می‌دونی مادرت پیره و جز تو فرزندی نداره… باید شرط ضمن عقد بگذاریم کـه اگر زمین گیر شد، اونو بـه خونه ما نیاری و ببریش خانه سالمندان.

    پسر جوان آهی کشید و شرط دختر را پذیرفت…

    هنوز شش ماه از ازدواجشان نگذشته بود کـه زن جوان دریک تصادف خودرو قطع نخاع و ویلچر نشین شد.

    پسر جوان رو بـه مادرش گفت: بهتر نیست ببریمش آسایشگاه؟

    مادر پیرش با عصبانیت گفت: مگه من مُردم کـه ببریش آسایشگاه؟ خودم تا موقعی کـه زمین‌گیر نشدم ازش مراقبت می کنم.

    پسر جوان اشک ریخت و بـه زنش نگاه کرد.

    زن جوان انگار با نگاهش بـه او میگفت: شرط ضمن عقد رو باطل کن!

     

    زن کامل

    ملا نصر‌الدین با دوستی صحبت می‌کرد. خوب ملا، هیچ وقت به فکر ازدواج افتاده‌ای؟ ملا نصر‌الدین پاسخ داد: فکر کرده‌ام. جوان که بودم، تصمیم گرفتم زن کاملی پیدا کنم. از صحرا گذشتم و به دمشق رفتم و با زن پر حرارت و زیبایی آشنا شدم اما او از دنیا بی‌خبر بود. بعد به اصفهان رفتم؛ آن جا هم با زنی آشنا شدم که معلومات زیادی درباره‌ی آسمان داشت، اما زیبا نبود. بعد به قاهره رفتم و نزدیک بود با دختر زیبا با ایمان و تحصیل کرده‌ای ازدواج کنم.

    پس چرا با او ازدواج نکردی؟ آه، رفیق! متاسفانه او هم دنبال مرد کاملی می‌گشت!

     

    الاغ احمق
    یک فروشنده نمک هر روز کیسه نمک را روی خرش به بازار می برد. در راه آنها مجبور بودند از نهر عبور کنند. یک روز خر به طور ناگهانی در نهر افتاد و کیسه نمک نیز در آب افتاد. نمک در آب حل شد و از این رو کیسه حمل بسیار سبک شد.

    این مطلب را حتما بخوانید  معرفی رشته دندانپزشکی درآمد، بازارکار، دروس پایه و اختصاصی

    خر خرسند شد. سپس خر هر روز شروع به همان ترفند می کرد. فروشنده نمک متوجه این نیرنگ شد و تصمیم گرفت تا به آن عبرت دهد. روز بعد او کیسه ای پنبه را روی خر گذاشت.

     

    بهترین دوست
    داستانی هست که میگوید که دو دوست در کویر قدم می زدند. در بین راه سفر آنها با هم مشاجره کردند و یکی از دوستان به صورت دیگری سیلی زد. کسی که سیلی خورده بود صدمه دید، اما بدون گفتن چیزی، در شن نوشت؛ امروز بهترین دوست من سیلی به صورت من زد.

    آنها پیاده روی خود را ادامه دادند تا اینکه پیدا کردند، جایی که تصمیم گرفتند حمام کنند. کسی که سیلی خورده بود در باتلاق گیر کرد و داشت غرق می شد، اما دوست او را نجات داد. بعد از نجات یافتن از غرق شدن، روی سنگی نوشت؛ امروز بهترین دوست من زندگی من را نجات داد.

    دوستی که به بهترین دوست خود سیلی زده و او را نجات داده بود از او سوال کرد؛ بعد از اینکه شما را آزار دادم، شما در شن نوشتید و اکنون که شما را نجات دادم بر روی سنگ نوشتید، چرا؟ دوست دیگر پاسخ داد؛ وقتی کسی به ما بدی می کند، باید آن را در ماسه بنویسیم، جایی که با گذشت زمان آن را محو می کند. اما، وقتی کسی کار خوبی برای ما انجام میدهد، ما باید آن را در سنگ حک کنیم که هیچ بادی نمی تواند آن را پاک کند.

    پیام اخلاقی : برای چیزهایی که در زندگی خود دارید ارزش قائل نباشید. اما برای کسانی که در زندگی خود دارید ارزش قائل شوید.

     

    الاغ و مرد

    کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.

    پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.

    مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاک های روی بدنش را می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد، سعی می کرد روی خاک ها بایستد.

    روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد …

    نتیجه اخلاقی : مشکلات، مانند تلی از خاک بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم: اول اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند و دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود!

ارسال دیدگاه

© تمامی حقوق مطالب برای وبسایت عکس نوشته محفوظ است و هرگونه کپی برداری بدون ذکر منبع ممنوع و شرعا حرام می باشد.
طراحی و کدنویسی : رضا دلیر